مدیریت آموزشی و مدیریت آموزش عالی

تعلیم ندادن به کسی که علاقه‌مند آموختن است هدر دادن یک «انسان» و تعلیم به کسی که علاقه‌مند به آموختن نیست هدر دادن «خود» است.

مدیریت آموزشی و مدیریت آموزش عالی

تعلیم ندادن به کسی که علاقه‌مند آموختن است هدر دادن یک «انسان» و تعلیم به کسی که علاقه‌مند به آموختن نیست هدر دادن «خود» است.

اگه درس نمی تونی بخونی، مثل من باش!؟

از بدو تولدم موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه ای کردم که فهمید جواب های ، هوی است. هیچ وقت نذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی در پی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه از هم سن و سال های خودم بلند تر بودم و همه ازم حساب می بردند. هیچ وقت درس نمی خوندم، هر وقت نوبت من می شد که برم پای تخته زنگ می خورد، هر صفحه ای از کتاب رو هم باز می کردم جواب سوالی بود که معلمم از من می پرسید.

این بود که سال دوم، سوم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!! تو المپیاد طلا بردم! آخه ورقه من گم شده بود و یکی از ورقه ها بی اسم بود منم گفتم یادم رفته بود اسممو بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهرو دانشگاه یک دسته عینک پیدا کردم، امدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش رو به من رسوند و این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین بر می داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از اینکه گمشده اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.

بعداً توی دانشگاه پیچید دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه! یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شدم! کسی سؤالی نداره؟؟!!

ادامه مطلب ...

آیا مشکل همان مسئله است؟!

شما چه فکر می کنید؟ آیا بین مشکل و مسئله تفاوتی هست؟ در پاسخ باید گفت که «بله».

مشکل بسیار کلی تر از مسئله می باشد. به عبارت دیگر مشکل دارای علت های زیادی است که هر علت را می توان به صورت یک مسئله درآورد. مسئله، جزئی و دقیق تر از مشکل است. یعنی در آن متغییر های مستقل و وابسته و سایر متغیر ها(مداخله گر، تعدیل کننده،کنترل و ناشناخته) مشخص  و معلوم هستند. در تحقیقاتی که صورت می گیرد هدف اصلی محققین و دانشمندان حل مسئله است نه مشکل. اگر درس روش های تحقیق رو خوانده باشید با من هم عقیده خواهید بود. یک تحقیق زمانی به نتیجه می رسد که با مسئله ای شروع می شود که  مشخص و قابل تحقیق باشد. اعتیاد(مشکل) می تواند علت های زیادی داشته باشد  از جمله، دوست ناباب، بیکاری، در دسترس بودن مواد، داشتن والدین معتاد و ... که هر یک از اینها را می توان بصورت یک مسئله بیان کرد. مثلاً: آیا بین بیکاری و اعتیاد رابطه ی معنی داری وجود دارد؟

 

رابطه تفکر گِشتالتی با یادگیری

 مطالعه فرآیند یادگیری نشان می دهد که  داشتن تفکر گشتالتی (حرکت از کل به جزء ) در روند مطالعه، یادگیری را بهتر و فهم مطالب را سهل تر می کند. یعنی وقتی ما می خواهیم کتابی را مطالعه کنیم بهتر است که یک شناخت کلی (از طریق دیدن فهرست مطالب، عنوان های کتاب، جداول، اشکال، نمودار ها و...) نسبت به آنها داشته باشیم. رابطه بین کل و جزء را  اولین بار طرفداران مکتب گشتالت مطرح کردند و معتقد بودند که کل، اجزاء را در یک طرح و زمینه قرار می دهد و ارتباط آنها را روشن می سازد. به نظر ایشان، اجزاء بتنهایی بی معنی و نامفهوم هستند، ولی وقتی در یک طرح و زمینه قرار بگیرند، معنی و مفهوم آنها روشن می شود. طرح یا کل قابل انتقال و تعمیم است، اما اجزاء و کیفیت خاص آنها این خصوصیت را ندارند. طرح یا کل، عناصر را مشخص می سازد و آنها را در یک زمینه خاص به هم ارتباط می دهد. اجزاء به تنهایی بی معنی و نامربوط هستند و در طرح و کل، معنی پیدا می کنند. البته باید توجه داشت که کل معادل مجموع اجزاء نیست و بررسی تک تک اجزاء و روی هم قرار دادن آنها سبب تصور کل نمی شود. کل عبارت است از «نحوه ارتباط و پیوند اجزاء با هم» و تا این ارتباط مشخص نشود، اجزاء قابل فهم نیست. پس در حین یادگیری (حین مطالعه) فرد ابتدا امر مورد یادگیری را بطور کل باید ببیند و درک کند، آنگاه بتحلیل بپردازد و اجزاء و عناصر آن را مشخص سازد.

این تئوری برای همه قابل فهم نیست. بیشتر افراد تصور می کنند که ابتدا باید اجزاء را شناخت و بعد  کل را مورد مطالعه قرار داد. تدریس خواندن بوسیله الفباء نیز تحت تأثیر همین عقیده عمومی قرار دارد. ظاهراً این عقیده که ابتدا باید اجزاء یک امر را آموخت و بعد کل آنرا درک کرد منطقی بنظر می رسد. در صورتی که عکس این بسیار به یادگیریمان کمک می کند یعنی از کل (کلمه) به جزء (حرف) برویم. الف، ب، پ ، ... مخصوصاً برای کسی که می خواهد خواندن را بیاموزد معنا و مفهومی ندارد و تنها وقتی روح معنی بخود می گیرند که در غالب کلمه(کلمات) بیایند. در حین مطالعه نیز باید این نکته را در نظر داشت که حتماً یک طرح کلی از کتاب داشته باشیم. در کار تدریس معلم باید تا آنجا که می توان ابتدا مطالب درسی را بطور کل مطرح کند و ارتباط اجزاء یک امر یا امور را مشخص سازد و بعد به تحلیل کل و بررسی اجزاء آن اقدام کند.

کل عبارت است از نحوه ارتباط و پیوند اجزاء باهم و تا این ارتباط مشخص نگردد اجزاء قابل فهم نیستند.پس دوستان شاید یکی از علتهای کج فهمی تان در مطالعه  عدم توجه به این اصل باشد و فراموش نکنید که یادگیری از «کل» بهتر و آسانتر است تا «جزء».  منظورم اصلاً این نیست که به جزء اهمیت ندهید، بلکه از کل به طرف جزء حرکت کردن قدرت یادگیری را بیشتر می کند.در مسئله خواندن همانطور که گفته شد بچه ها معنی الفبا را نمی فهمند. حرف الف یا ب برای آنها نامفهوم است. ضمناً برخی کلمات یا پاره جمله ها نیز بدون اینکه در جمله ساده استعمال شوند برای آنها قابل فهم نیستند.

با در نظر گرفتن روابط جزء با کل، قدرت تحلیل را در خود افزایش دهید و در نتیجه، موجب یادگیری معنی دار می شود؛ به عبارت دیگر، حفظ و تکرار جای خود را به فهم و اندیشه می دهد.

برای دیدن منابع به ادامه مطلب... رجوع شود.

ادامه مطلب ...