ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
«هی پیرمرد، مردم این شهر چه جور آدمهاییاند؟»
پیرمرد پرسید: «مردم شهر تو چجوریند؟»
گفت: «مزخرف»
پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور»
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سوا را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید: «مردم شهر تو چجوریند؟»
گفت: «خوب، مهربونند»
پیرمرد گفت: «اینجا هم همینطور!»
سلام/ جالب بود/ وبلاگ پرباری دارید/ به ما هم سربزنید
تنها نعمتی را که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم، تصادف با یکی دو روح خارق العاده با یکی دو دل بزرگ با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست. چرا نمی گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. یکی، بیشترین عدد ممکن است... دو را برای وزن کلام اوردم و نیست